خورشید غروب می کند و من هنور منتظر طلوع تو
اینجا هوا بوی باروت و غم گرفته و تو هنوز در گوچه ژس کوچه های بی قراریت گم و من سرگرم شمردنگل های اخر بهار.
نانا دستانت را محکمتر توی دستان زمین فشار بده تا ماندگار شوی در دل سنگی این زمین.
نانا دادا حالش را هوای بهار خوب نگه داشت و غم های شکوفه شده ام در این تابستان خشکید.
نانا تا خورده ام گرمای وجودت و هنوز لبخند میزنم بر روی صورتی که در تاریکی این فصل گم شد
نانا حوصله دیدنم را نداری من بزور چسبیده ام به دامن مهربانت
هنوز برای نفس کشیدن باید کم مهربانتر باشی و خشک می شوم باغچه اکنونت .
نانا منتظر غروبم نمان من طلوع نمی کنم .
نانا منتظر نباش
برای دیدن نامه ها به وبلاگ اصلی به ادرس
www.kiana.blogfa.com مراجعه نمایید